محل تبلیغات شما

همیشه هرجا



آدم ها زیر قولشان میزنند،به راحتی به این کار کثیف دست میزنند و نمیدانند چه پیامد هایی بعد از آن گریبانگیر ادم خواهد شد،حتی گاهی قول زبانی نمیدهند ولی نگاهشان به تو تعهد میزند،ولی انها زیر تعهدشان هم میزنند !

تنها باید منتظر فراموشی بمانی،فراموشی که فراموشت کنند یا فراموش کنی همچین جانداری روی زمین می زیسته است،تظاهر به انتظار برای فراموشی هم خود معضل بعدی است.باید نشان دهی هیچ علاقه ای به بازگشت نداری،باید نشان دهی همه چیز تمام شده، باید نشان دهی تمام جمله هایی که لحظه اخر زدی حقیقت بوده اند(!)

و اینچنین وی دوباره پروفایل مشکی میذاره.اخرین باری که پروفایل مشکی گذاشت با اشک و اه برگشت و جواب بود! ولی دو هفته بعد ماجرا برعکس شد، یه احمق به تمام معنا میتونه دوباره به اون فرصت بده،هرچند من مطمنم هنوزم اون شمارشگر داره سال ها رو میشماره،حتی اگه سالی ده روز حرف زده باشن.

و از یه جایی به بعد میتونی درگیر ماجرایی باشی که حتی اسمتم توش نیست،وجودت اهمیتی نداره، حتی به تو ربطی نداره ولی پیگیری میکنی،نگران میشی و حال و احوال میپرسی.جمله ای که روزی هزار بار رد و بدل میشه ولی واقعا هیچوقت نفهمیدیم، "به ما چه"?

یک سری انسان ها هستند که برای رفتن ساخته شده اند،میروند،مثلا تهران! مثلا پیجشان هم عوض میکنند،مثلا به تو میگویند برایم نامه بنویس و پست کن، مثلا همچنان #309 را با جدیت دنبال میکنند، مثلا سراسر وایب خوب هستند ولی معتقدن تمام سرشان از نفرت به انسان ها و چیز ها پر است، ولی این ها همه بی معنی است وقتی که من از همان پسربچه ی 6 ساله ی عینکی که با مینی بوس نارنجی به مدرسه میرود وایب خوب میگیرم. :))


Freak:

یه خواب زیر پتو توی سیبری باید خیلی بچسبه

ادم مچاله بشه زیر پتو. بیرون سرد داخل یه گرمای ارامش بخش

یه نور ملایم از پنجره بتابه

نور ماه

هوا تازه باشه

پر اکسیژن

یکم صدای جیرجیرک از دور

که یهو صدای قطره قطره چکیدن بارون به گوش می رسه

اروم اروم شروع میکنه

ولی تند نمیشه

یکم بوی نم بارون میاد توی اتاق که همچنان سرده

و همینطور که هنوز از جات ت نخوردی و جمع شدی زیر پتوی توی جای گرم و نرمت و هوای پر اکسیژن تنفس میکنی یه موزیک خیلی ملو توی ذهنت پلی میشه

و همه چیز اوکیه. همه چیز سر جاشه و توی مسیر درست

خیالت از برنامه های فردا و پس فردا و هفته ی بعد و ماه بعد کاملا راحته

ارامش محض

ارامش محض

دقیقا اینجاست که ادم یه نفس عمیق میکشه

یه نفس عمیق که با هیچی نمیشه عوضش کرد

درست قبل از خواب در بهشت

وقتی داره نفسشو میده بیرون انگار هرچی هست و نیست رو داره میده بیرون و از سبکی بال در میاره

یه لبخند و یه خواب راحت"

پ ن :امروز یکی از روزایی بود که باید صفر تا صدش ثبت میشد، پر از لحظات ناب و ادمای جالب.

پ ن 2: سالاد الویه و شقایق دریایی روبروی اموزش!

پ ن 3 : کلاس المانی ها تشخیصی رو پیچوندن واسه پدرو!

پ ن 4: دیگه راینو نمیرم :))

پ ن 5 : تو بیست دقیقه هم دفتر کمیته تحقیقات تحقیق میکنه!


خوشحالم که دارم این روزا رو میگذرونم،این روزا بخشی از زندگی ادماست که هیچ جوره نمیشه ازشون رد شد،فقط باید بگذرونیشون،و یاد بگیری.درسته من به زمان نیاز دارم که این روزا رو بگذرونم،و یاد بگیرم که فقط باید لذت برد،سختی هایی که الان از چیزای کوچیک میکشم باعث میشه قوی تر بشم،شاید واسه همینه که درک کردنم سخت شده،چون اونا این روزا رو گذروندن،خوشحالم که این پروسه داره زودتر اتفاق میفته و من زودتر دارم یاد میگیرم که تنهایی شاد باشم، ادمای جدید چیزای عمیق تری بهم یاد دادن،هرچند که اموزش های سطحی قدیمیا هم واسه گذروندن این روزا لازمه،ولی اره .من از اول تیر تا حدود این موقع ها زمان نیاز داشتم که نذاشتم تکمیل بشه، حالا این ماجرا بیشتر طول میکشه،مهم نیست.قوی ترم میکنه ولی یه روزی میاد که تو چشمای همه اونایی که نابودم کردن نگاه میکنم و میگم مرسی که بهم یاد دادین بزرگ بشم.

پ ن : انتظار نداشتم اینقدر زود بفهمم

پ ن 2: نمیدونم واقعا اختصاص دادن زمان به یه نفر چه معنی ای میده،ولی احساس میکنم داره زمان زیادی رو بهم اختصاص میده،یکم خطرناکه

پ ن 3: واقعا واسه بزرگ شدن به همه انواع ادم نیازه ،یه عجیب غریب،یه خودخواه،یه لاشی دایرکتی، یه مهربون کتابخون،یه حاشیه، یه دوست قدیمی، یه بی توجه، یه با توجه،یه با توجه،یه عجیب غریب ،یه اشنا.


میتونم حس کنم،میتونم.تمام کلمات اون کپشن رو با تمام وجود حس کنم حتی همین الان میتونم همشو از حفظ بنویسم ،میتونم فکرایی که از سرش گذشته رو تعریف کنم،نگاه هایی که به اطرافش داشته،تصمبماتی که گرفته،واقعا شبیهش شدم،یه چیزی مثل چند سال قبلش،و میتونم بخ جرات بگم چند سال دیگه منم میشم یه دختربچه 5-6 ساله ی عینکی که لبخند های بامزه تحویل میده،میفهمم معنی سخت کار کردن سخت کار کردن سخت کار کردن سخت کاردن هایی که نوشته بود چیه،میفهمم چطور تونسته پول جشن فارغ التحصیلی رو بده ولی خودش توش شرکت نکنه،دارم شبیهش میشم چون من و اون در اصل توی یه دوران بزرگ شدبم،فارغ از سال و ماه و روز.چیزی که اطراف اون بوده داره اطراف من تکرار مبشه و این چرخه تا اخرش ادامه داره.سخت کار کردن سخت کار کردن سخت کار کردن


شتاب کردم که آفتاب بیاید
نیامد
دویدم از پیِ دیوانه‌ای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می‌ریخت
که آفتاب بیاید
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
شبانه روز دریدم، دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
چه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش
چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید
نیامد
کشیده‌ها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چُنان گدازه‌ی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
نیامد
اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچه‌های جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
نیامد
_رضا براهنی
.
.
گریستن نتوانستم


من خود این کودک را به دنیا آورم، من خود او را بزرگ کردم و حال دلبسته ی او شدم، دست کشیدن از او غیرممکن و رها کردنش دشوار است، زیبایی اش را از دست داده است اما همچنان کودک من است، از من دلخور و شاکی میشود، اما نمیتوانم به حال خودش رهایش کنم، من هر روز او را تغذیه کردم، به او آب نوشاندم، من او را به ورطه ی هولناک ارتباط بازگرداندم و حالا خودم در گل و لای رها کردنش فرومانده ام، بدرفتاری میکند، سخن تلخ میگوید، او کودک من است، رها کردنش غیرممکن است، پیش از من هیچ چیز را به خاطر نمی آورد.
پ ن : به شدت انتظار میکشم، کاش میدانستم انتظار چه?!
پ ن 2: آیا هرگز میشد انتهای جاده را دید?
پ ن 3: دلشوره و اضطراب، انتظار برای هیچ!

"Our wings are burning_ Virgin black"

با من برقص، تا انتهای عشق.
با من به رقص ادامه بده.
ما عشق را نیافتیم، چیزی ندیدیم و چیزی پیدا نکردیم، تصمیم گرفتیم پنهان شویم، تصمیم گرفتیم دیده نشویم چون عشق را پیدا نکرده بودیم، ما به عشق، به رقص، به اشک، به لبخند و به بوسه نیاز داشتیم، ما عشق را نیافته بودیم پس تصمیم گرفتیم ناپدید شویم. ما همه جا را گشته بودیم، کوچه ها را طی کرده بودیم، زیر باران قدم زده بودیم، سیگار هایمان را خاموش کرده بودیم، ما به اسمان نگاه کرده بودیم، رقص درخت را دیده بودیم، ما عشق را نیافتیم، ما به عشق امید داشتیم، به قدرت عشق ایمان داشتیم، ما عشق را نیافتیم و تصمیم گرفتیم در خیالمان بگردیم، در رویا ها، خیالبافی ها، ما تصمیم گرفتیم پنهان شویم، ما عشق را نیافتیم و تصمیم گرفتیم ناپدید شویم.

# "dance me to end of love_leonard Cohen"


لبخند زدیم به آسمان، رو به آفتاب به رقص درآمدیم، زانوهایمان تاب خلوت کردن نداشت، ما نفس هایمان را باهم میکشیدیم، جهان را باهم میدیدیم، ما از زندگی به یک تعریف رسیده بودیم، ما به آسمان لبخند میزدیم، با نگاهمان پرواز مرغان آبی سفید رنگ را دنبال میکردیم، پل های شهر پر شده بود از رد کفش هایمان، ما به عشق باور داشتیم، ما از عشق به یک تعریف رسیده بودیم، ما جهان پیش از تعریف خودمان را به یاد نمی آوردیم، ما ققنوس ها را پرواز داده بودیم، ما به شمعدانی ها آب میدادیم، ما به وفاداری رسیده بودیم، ما تصمیم گرفتیم ناپدید شویم، ما از خیال، به یک تعریف رسیده بودیم، ما تصمیم به نبودن گرفته بودیم.
"13 horses
By Alexander Rybak"

باز ، بازم امشب گریه کردم

باز ، بازم امشب لب مرگ

پای خود را پس کشیدم

مردم از بس نه شنیدم

تو ، توی این شهر مه آلود

اگه حتی یه نفر بود

همونم دست منو خوند

زد و اون جونمو سوزوند

گناهم ، بودن و بودن و پاکی

گناهم مثل دیگرون نبودن

اسم من بیگانه ی عریان

مردم از بس نه شنیدم


من از اولین بودن لذت میبردم، کاری خاص انجام داده بودم و فکر میکردم تا دنیا دنیاست در خیالش باقی خواهد ماند ، حال آنکه وجه ابدی آن را در نظر نگرفته بودم، اینکه آن کار صرفا زیبایی به همراه داشت و هرکسی جز من میتوانست آن زیبایی را بیافریند، و آفریده بود، من از اولین بودن لذت میبردم و گمان میبردم احساسات خاصی را برمی انگیزم، اشتباه آنجا بود که آن احساسات صرفا برای من، خود خویشتن، تازگی داشتند، اوهامی از جنس زیبایی، چیزی که انتظار میرفت ادامه پیدا کند، اما "گاهی زندگی اتفاقاتی را رقم میزند که در آن چیز های درست غلط اند"، باری، شش ماه بعد میگذرد، کسی به وین باز نمیگردد و اگر میخواست ادامه پیدا کند، میتوانست 9 سال بعد در یک کتابفروشی رقم بخورد.

Moving on- Asking alexandria

متوجه شدم کار های بسیاری است که فقط در بازه های زمانی خاص لذت بخش هستند، زمانی که دلیلی برای انجامشان وجود داشته باشد، با گذر زمان و از بین رفتن دلیل / انگیزه است که آن فعالیت معنی دار بودنش را از دست میدهد، تا این حد که امروز ظهر عنایت داشتم به این موضوع که دوست دارم پدرم برای برگشتن به خانه دنبالم بیاید و نه خودم مثل قبل پیاده روی کنم، و در نهایت در مبدا ای نامعلوم اسنپ بگیرم.
هرچیزی دلیلی داشت و هر چیزی در چهارچوب های ذهن او جلو می‌رفت، وقتی چیزی تمام شده بود نمیتوانستی تکرارش کنی، تنها میتوانستی از دور نظاره گر باشی و فاتحه ای بفرستی، قوانین سنگین و سخت گیرانه ای وجود داشت که به همه جهات ورود میکردند، و مهم ترین قانون این بود: هیچ انعطافی وجود ندارد. اگر میخواستی در دایره ی اطرافیانش قرار بگیری، میتوانستی در خودت سازگاری ایجاد کنی، انتظار ملایم بودن و آسان پنداشتن این ارتباط چیزی دور از ذهن و به شدت ابلهانه بود. من نیز همواره سعی در ترمیم آن داشتم، کاری بس بیهوده! مانند این بود که دیواری که از اساس خراب شده و پایین ریخته را با کیسه ای گچ، تعمیر کنی، چیزی که به دست خواهد آمد فقط یک ستون کج و بی ثبات است، درست همانطور که از تنزل کیفیت ارتباط سخن گفته بودم. انعطاف ناپذیری در کاراکتر ها چیزی بود که داستان را سخت، حوصله سر بر، مداوم و پیچیده نگه میداشت.
" این را از تو پنهان نمیکنم: تا وقتی همینی، ترجیح میدهم هر بهایی که لازم است بپردازم ولی نزدیک تو نباشم. . آنچه مرا پس می راند، نه در دل تو و هستی درونی تو، بلکه در وجه بیرونی توست. در عقاید، قضاوت ها و رفتار توست؛ در یک کلام، در دنیای بیرون، چیزی نیست که بر سرش با هم توافق داشته باشیم."
#درمان_شوپنهاور

خیلی خب، بریم واسه  ایده:
خب، واسه این کار باید بدونید که اکانت های مجازیم خیلی برام مهمن، و اگه یه روز بخوام دست به این کار بزنم قبلش همه رو پابلیک و در معرض دید میذارم که بعدش بازماندگان هی برن نگاه کنن غصه بخورن، همه پستا هم از آرشیو درمیارم، ولی احتمالا چنلمو دلیت میکنم، اون واقعا دست کسی بیفته نابود میشم، حتی اونور هم نابود میشممیرسیم به بخش نامه و این صحبتا، کاش میشد مثل فیلم gone girl یه سناریو هیجان انگیز بسازم، ولی خب آزار ندارم که، اگه نامه ای هم بنویسم دلیل کارمو توضیح نمیدم چون قطعا مثل همیشه مورد تمسخر قراز میگیره و درک نمیشه، احتمالا فقط یه عذرخواهی واسه مامان بابا و خواهرم و شوهرخواهرم مینویسم، از روشش بخوام بگم، تنها وسیله ی خودکشی که توی خونه ما پیدا میشه بعد از چاقو و چیزای برنده که من میترسم، استفاده نمیکنم، قرصه، گاز هم هست ولی خب خونه رو نمیخوام به فنا بدم، قرص بهترین راهه، احتمالا چند روز قبلش خوابمو یه جور تنظیم میکنم که بقیه اعضا به زیاد بودن تایمش عادت کنن، و شب اخر زودتر میرم بخوابم و همون موقع ترکیبی از فارژسیک، استامینوفن کدئین، بروفن و ژلوفن های توی کشو رو یکی یکی در حالی که موزیک funeral depression پلی میشه میرم بالا، احتمالا تا اخر موزیک کار تموم نمیشه، پس باید موزیک بعدی هم انتخاب کنم، انتخاب بعدی من fighting for a lost cause هست، اخرای این موزیک باید اثر کنه و کم کم گیج بشم، چند تا April rain ملو هم میذارم بعدش، اوه پسر چه پلی لیستی بشه، نمیدونم چه مدت طول میکشه، ساز و کار قرصا رو بلد نیستم ولی بعد از بیهوش شدنم چون تا حداقل 12 ساعت بعد کسی نمیاد بیدارم کنه فکر نمیکنم با شستشوی معده و این داستانا بتونن برم گردونن، پس راهکارم عملیه، اگه دستم باز بود قرص برنج پیدا میکردم، نفتالین هم میشه نه?، در کل نه کسی هست که اخرای کار یادش کنم، نه به کسی پیام میدم نه هیچ چیز دراماتیک دیگه، یک خودکشی نِرد طور به تمام معنا. دلیلشم تا ابد نامعلوم میمونه راحتم.

من نمیتوانستم بر اساس فرضیات یا حدس و گمان های خودم عمل کنم، به چیزی محکم نیاز داشتم که بر اساس آن تصمیم بگیرم، متاسفانه آن روز ها خبری از او نداشتم و نمیدانستم بخاطر دلخوری است یا اینکه مشغول فعالیت های خودش است، آنچه که آزار دهنده بود این بود که من حتی میان حدس و گمان های خود نیز نمیتوانستم انتخابی نزدیک به واقعیت داشته باشم، اما حداقل میدانستم من گناهی ندارم، اشتباهی نکرده بودم و او نیز به خوبی به این حقیقت آگاهی داشت، فقط کافی بود یک "نه" به من بدهد، بله، میتوانستم بر اساس آن واژه هر چیزی که تا آن زمان اهمیت داشت را کنار بگذارم، اما او تردید کرده بود، نه میتوانست مشکل را به من بگوید و نه میتوانست دلیل این ناتوانی را بگوید، تنها دور باطلی ایجاد شده بود که دوستی ما را سطحی تر و بی کیفیت تر میکرد، اون از هیچ چیز خبر نداشت، الویت های من تغییر کرده بود و او نمیدانست که همه چیز میتوانست جور دیگری رقم بخورد، فقط و فقط اگر من به یک پاسخ قطعی می رسیدم.
من به ارتباط داشتن با دیگران نیاز داشتم ولی از آن لذت نمیبردم، حرف زدن با دیگران بیشتر نوعی سرگرمی و وقت تلف کردن بود، آن روز ها تمام کارم شده بود خوابیدن و رفرش کردم توییتر، داده هایی که از اطرافیانم میگرفتم به من هم انرژی میداد و هم از من انرژی میگرفت، من از ارتباط داشتن لذت نمیبردم ولی به آن نیاز داشتم، فرقی نمیکرد چه کسی، با چه الویتی و درباره ی چه موضوعی، همین که کسی میبود که کلماتی را از من بیرون بکشد من را به هدفم می رساند، تناقض عجیبی که در رابطه با این موضوع در من شکل گرفته بود جالب توجه بود، اکانت اینستاگرام و تلگرام را غیرفعال کرده بودم اما در به در کسی یا چیزی بودم که مرا مشغول کند، حال آنکه آن دو اکانت هم تاثیر چندانی نداشتند، فقط حس نفرت و عدم اعتماد به نفس را در من زنده نگه میداشتند، و فقط باعث انجام دادن اشتباهات نکبت دیگر میشدند، من از ارتباط داشتن با دیگران لذت نمیبردم ولی شوربختانه به آن نیاز داشتم.
"بعد مدت ها دانشگاه باز شده بود، انگار کلاس زبان فارسی داشتیم با خانم پارسا بعد داشت شعر حفظ میپرسید، هیچکس بلد نبود، من بلد بودم ولی با این حال از کلاس بیرون شدم، منم خوشحال رفتم کنار کارون که انگار داخل دانشگاه بود قدم زدم، خشک خشک شده بود فقط یه ذره اب داشت، یه مسیری رو رفتم و تصمیم گرفتم برگردم، از پشت دانشکده ادبیات سردراوردم، تو کمپس، اونجا فربد و عارف رو دیدم، نمیخواستم سلام کنم، میز و صندلی ها یکم بهم ریخته شده بود، راهمو کج کردم به سمت بک یارد، هرچی به شت تری نزدیک تر میشدم شلوغ تر میشد، و من نگران تر از اینکه بلایی سر اونجا آورده باشن، بلاخره رسیدم به اونجا، دیدم نیمکتا رو برع، میز و صندلی جدید گذاشتن و خداروشکر شت تری سرجاش بود، ولی تمام چمنای اطراف رو هرس کرده بودن، نمای شهری زشتی بهش داده بودن، ولی شت تری هنوز اونجا بود، تعداد صندلیا زیاد شده بود، یه صندلی برداشتم و نشستم، هندزفری گذاشتم، باز شلوغ تر شد، متوجه شدم یه بوفه اونور تر شت تری زدن، پس واسه همین شلوغ بوده، رفتم اونجا غذا سفارش دادم، صندوق دارش بی چشم و رویی کرد و من برگشتم، یاسی هم اومده بود، اعصابمون خورد بود، هر لحظه شلوغ تر میشد، دیگه نتونستم تحمل کنم. به یاسی گفتم بیا از اینجا بریم. کم کم رفتیم و توی راه میدیدم که اون نقطه هنوز داره شلوغ تر میشه، یهو زدم زیر گریه، یاسی گفت گریه نکن، منم گریم میگیره، نتونستم، بغلش کردم و هق هق هر دو گریه کردیم.نشستیم روی جدول کنار پیاده رو و اونقدر گریه کردیم که از خواب بیدار شدم."
نا امید شدن بسیار سخت تر از پس زده شدن است، وقتی پس زده میشوی میتوانی تا اخر عمرت با شخصیت ناب او در خیالت ادامه دهی، عاشق بمانی و لذت ببری، اما ناامید شدن چیز خطرناکی است، هم تو را نابود میکند هم شخصیت فوق العاده ی او را در ذهنت، ناامید شدن بسیار غم انگیز تر از پس زده شدن است. از دست دادن همزمان دو محبوب است که راه برگشتی ندارد.
#3.0

هیچ پیش زمینه از درست یا غلط بودن حس ششم ام نداشتم اما میتوانستم بفهمم که تاثیر دارد! درکی مستقیم حاصل نمیشد اما همچنان امید داشتم که وقتی آنگونه حس میکنم حتما تاثیری خواهد داشت، بودنم، بودن خود را عرض میکنم، نمیدانستم تاثیری روی حال دیگران میگذارم یا نه، اما میخواستم اینگونه باشد، میخواستم کسی باشم که اطرافیانم خیالشان به بودنش راحت باشد، هر زمان احساس تنهایی کردند پیامی از من گرفته باشند، من هنوز به خوشحالی اعتقاد داشتم و در پی گسترش آن بودم، از بیرون اصلا چنین به نظر نمیرسید ولی میتوانم بگویم برای این کار "تلاش" میکردم.
جالبه که متوجه شده بودم بعد از هربار منتشر کردن ادرس این وبلاگ، به طرز عجیبی چند روز بعدش از دسترس خارجش میکردم، شاید فکر اینکه خواننده ی آشنایی این اطراف پرسه بزنه نمیذاشت درست بنویسم یا بهتر بگم نمیذاشت "هرچی که هست" رو بنویسم، بهرحال اینکار به پیدا شدن خواننده های واقعی هم کمک میکرد، حداقل نیاز نبود وقت افراد بی علاقه در صفحات اینجا تلف شود، صفحات.
پ ن : من همونیم که میخواستم "یه چیزیه که خیلی به چشم میاد" رو بخرم.
پ ن 2 : ما میتوانستیم دوستان خیلی خوبی باشیم اگر و فقط اگر نیاز نبود از موضوعی که ما را وسط یک مکالمه ی بحث برانگیز به سکوت وامیداشت فرار کنیم، از آن اسم، از آن مفهوم
پ ن 3 : یک فلش بک داریم به 3-4 سال پیش با فالو کردن یک پیج + امید به آدم شدن او.

از تجربه های امشب : پیام داد و جوابشو دادم، گفت چت نکن باهام، گفتم چرا، گفت مستم :))
تا حالا با یه همچین حال کسی چت نکرده بودم، جالب بود، عجیب بود و منو به فکر فرو برد. حس میکنم اگه پیامای امشبو پاک کنم فردا حس بهتری خواهد داشت، شایدم نه، بهرحال مهم نیست.
تجربه ی جالبی بود. احساس میکنم از این به بعد باید موقع چت بیشتر به حال مخاطبم فکر کنم.
You belong to me- jo stafford

آنها همیشه اول بودند، همیشه در درست ترین زمان خودشان را ظاهر میکردند و مرکز توجه قرار میگرفتند، حتی اگر خودشان نمیخواستند، آنها هیچوقت کار زشتی نمیکردند، حتی اگر روی فرش محتویات روده ی خود را تخلیه میکردند، باز هم از نظر دیگران کمکی به تکمیل طرح فرش تلقی میشد، آنها همیشه جذاب، خوش برخورد و مهربان بودند، اگر شکایتی میکردند حق به آنها داده میشد، و اگر کاری معمولی انجام میدادند، ممتاز و درخشان توصیف میشد، آنها همیشه دسته ی اول بودند و همین باعث میشد ما جزء دسته ی دوم باشیم، کسی برای خوشحال کردن ما تلاشی نمیکرد و راستش را بخواهید اصلا برای کسی مهم نبود که چه چیزی در سر ما میگذرد، ما از اول در دسته دوم قرار گرفتیم، همیشه دیر کردیم و بعد از مدتی هم دنیای خودمان را پذیرفتیم، نه دیگران و نه خودمان برای بهتر شدن اوضاع کاری نمیکردیم، به توجه و دوست داشته شدن نیاز داشتیم ولی به ماندن در دتیای خودمان هم عادت کرده بودیم، همه ما در دسته ی دوم از تنهایی یکدیگر باخبر بودیم، اما کاری از پیش نمیبردیم، ما محکوم به ماندن در زندان خود بودیم، ما، همیشه در دسته دوم بودیم و همیشه در دسته ی دوم باقی میماندیم.
به صورت کاملا جدی دلم تنگ شده که عبارت "خوبی؟" رو از مخاطبم بعد از "آره مرسی" ای که در جواب سوال من میدن، نگیرم.
دلم میخواد جداگونه بگیرم، وسط مکالمه بگیرم، اخر یه بحث فان بگیرم، بعد از گوش دادن به موزیکی که فرستادن/فرستادم بگیرم.جایی غیر از این جایی که همیشه هست.

دو شب رو تونسته بودم با فیلم و سریال به صبح برسونم و زمانی واسه ی فکر کردن باقی نذاشته بودم، از خودم و فکرای مزخرف دور شده بودم ولی مطمئن بودم وقتی برگردم همه چیز مثل قبل پوچ و بی معنیه، وسط اپیزود 5 بودم که اپن اس ام اس اومد و گفتم فقط پنج دقیقه بیام گوشیو چک کنم، راستش میترسیدم، از اینکه برگردم به اون افکار میترسیدم، حق داشتم، چون فقط پنج دقیقه برگشتم و نفس کشیدن سخت شد، چشمام سیاهی رفت و مستقیم اومدم اینجا که بنویسم، امن نیست، نمیتونم کامل بنویسم، دست چپم سر شده، تا نوک انگشتام، مثل اون روز که عکس خطاطی جوی رو دیدم، مثل اون روز که تکیه دادم به میز توالت، گر گرفته بودم، گوشام یخ زده، صورم سر شدا،
پنج دقیقه از نوشته ی قبلی میگذره، سر شدن دستم اوج گرفته بود، بدنم میلرزید و به رعشه افتاده بود، هنوزم همونطوره، احساس خطر کردم، رفتم سمت حمام، ابو باز کردم زدم به سر و صورتم، نفسم برگشت، این بار از سری قبل بدتر شدم، این چه کوفتیه نمیدونم، طبق علائمی که داشتم میتونم بگم یه ایسکمی حاد، اریتمی شدید، تجربه ای نزدیک به سکته ی قلبی داشتم، ولی مدیریتش کردم، اولین باره نگران خودمم، نگران اینم که چرا یه عکس ساعت 3 صبح چنین بلایی سرم بیاره، اینجا امن نیست، ولی کاش میتونستم کلمه به کلمه ی هرچی که توی ذهنمه رو بنویسم، تنفسم نرمال شده، صورتم هنوز یکم سرّه، ولی بهتر از چند دقیقه پیشه که حتی نمیتونستم راه برم، خدایا این بدن و این جسم خیلی عجیبه، خیلی ضعیفه، میتونم بگم اگه اب نمیزدم صورتم تا الان قطعا دچار شوک شده بودم، چرا یک عکس باید با من چنین کاری کنه؟
نمیخوام تا چند وقت هیچ عکسی ببینم، هیچ توییتی بخونم، هیچ موزیکی گوش بدم، کسی نمیدونه چه خبره، کسی نمیتونه نگران باشه یا کمک کنه، ولی من باید پدر و مادر خودم باشم، نه؟

حقیقتا هیچ وقت در روابطم با آدما برنامه ریزی جدی نمیکردم، همیشه هرچه پیش آید خوش آید جلو میرفتم و خب، همیشه هم جواب بود، معمولا توی درست ترین موقعیت ها تصمیمات بدی نمیگرفتم، شاید نیازی هم نبود، حتی شاید هیچکس اینکارو انجام نمیداد، شاید مهم نبود، شاید هم باید انجام میدادم، ولی این شهودی عمل کردن رو دوست داشتم، ازش لذت میبرم، چیزی شبیه در لحظه زندگی کردن، من عاشق آدم ها بودم، 
چیزی که هست اینه که ما ایرانیا عادت کردیم به روابط سمّی، هرچقدر هم خودمونو روشن‌فکر و سالم از لحاظ روانی نشون بدیم آخر کار از اونی خوشمون میاد که اگنور میکنه، بی محلی میکنه، جواب تکست ها رو دیر میده و رسما ما رو به هیچ جاش حساب نمیکنه. اینکه واسه ی دوستی تلاش کنی و بخوای حس خوب منتشر کنی یا بخوای کارای قشنگ بکنی. اینا هیچ کدوم واسه ی فرهنگ ما تعریف شده نیست، شاید از روزی که محبّت پدر و مادرمون به همدیگه و درآغوش کشیدنشون رو ندیدیم و هرچی دیدیم بحث و دعوا و نفرت بود این تعاریف کمرنگ و بعد هم حذف شد. و خب یک روزی به خودت میای و میبینی تا پیعمشو جواب دادی از چت میزنی بیرون که یه وقت نفهمه تو چت‌اش مونده بودی. استوریشو دیر ویو میزنی که نفهمه منتظرش بودی و کم کم کارایی رو انجام میدی که فکری نکنه.اصلا هیچ فکری نکنه. و میبینی توی دام این فرهنگ سمّی افتادی، فقط برای اینکه احساس خطر کردی، فقط برای اینکه این موضوع رو فهمیدی و یادگرفتی که چطور باید با این مردم رفتار کرد و داری عملی‌اش میکنی، فقط چون ترسیدی.ترسیدی که تنها بمونی.
از دلایلی که از این‌جا و از این آدما متنفرم و میخوام برم اینه که حرف ها با عمل نمیخونه، توی حرف ایده‌آل و آرمانی صحبت میکنیم ولی در عمل توی کثافتِ فرهنگِ چرکِ ایرانی گیر کردیم. فکر کردن به این موضوع فقط باعث میشه حواسم به خودم باشه و گیر نیفتم توی این رسوم. من هم آدمم و دارم بین این مردم زندگی میکنم، حرف زدن راجع به این مشکلات باعث میشه "متوجه باشم". فقط همین. فقط میخوام متوجه باشم.

دکمه رو میزنم، گوشی رو از سایلنت درمیارم، در اتاقو باز میکنم، در یخچالو باز میکنم، نون های لواشو هل میدم اونور، نون تستا رو برمیدارم میذارم روی میز، میرم سمت سینک یه بشقاب، از اون سبزا، با اون چاقو ارّه ای و یک قاشق چای خوری رو برمیدارم میذارم روی میز، میرم سمت اون یکی یخچال، درو باز میکنم، مربای زردآلو رو میارم اینور، مربای هویج رو از پشت سرش برمیدارم، مربای زردآلو رو برمیگردونم سرجاش، یه نگاه به آبمیوه ها میکنم، هلو، آناناس، پرتقال ماءشعیر مالت رو برمیدارم، در یخچالو میبندم و میام پشت میز می ایستم، پلاستیک نون تست هارو باز میکنم، دو تا نون درمیارم، پلاستیکشو با گیره ی مخصوص خودش میبندم، میذارمش توی یخچال، کناره های نون اول رو با چاقو میبُرم، بعد کناره های نون دوم، میشینم پشت میز ، در مربا رو میخوام باز کنم، زور میزنم، نمیشه، با قاشق میزنم زیر درش که هواش خالی شه، نمیشه، مامان راهنمایی ام میکنه که با چاقو بزن، امتحان میکنم، نمیشه، خودش میاد باز میکنه برام، تو این فاصله من در ماءشعیرو باز میکنم، نون اول رو برمیدارم، میخوام مربا بذارم روش، مامان میگه خامه هم داریم، از پشت میز بلند میشم میرم سمت یخچال اونوری، درشو باز میکنم، خامه رو پیدا میکنم، برمیگردم پشت میز، یه ذره از پاکتشو با چاقو میبُرم، کمی روی نون میریزم، بعد مربا، انگار قاشق مربا خامه ای شد، با خودم میگم واسه نون بعدی اول مربا بزن، همینکارو میکنم، بابا بلند میشه آب بخوره، به جاش از ماءشعیر نوش جان میکنه، نون اول خورده شد، واقعا خوشمزه بود، شیرینی مربای هویج با خامه ی بی مزه و اون نوشیدنی تلخ واقعا معرکه است، نون دوم رو آماده میکنم، این بار اول مربا بعد خامه، بهتر شد، این بار قاشق مربا خامه ای نشد. احساس میکنم هنوز نتونسته شام جشن خوبی بشه، میرم سمت یخچال، درشو باز میکنم، دوباره نون تستا رو میذارم روی میز، گیره اشو باز میکنم، یه نون دیگه برمیدارم، پلاستیکشو نمیبندم، نون سوم هم میخورم، نه هنوز کافی نیست، لبخند میزنم و نون چهارم رو برمیدارم، بعد از چهارمی انگار احساس جشن اومد، پس دیگه کافیه، نون هارو برمیگردونم توش یخچال، خورده نونا رو توی سطل مخصوص و پوست شیشه مربا رو توی سطل زباله خالی میکنم، قاشق و چاقو و بشقاب رو توی سینک میذارم، خامه و مربا رو هم توی یخچال برمیگردونم، گوشیو از سر میز برمیدارم و میام توی اتاق. عجب جشنی شد.
برای یک لحظه به این فکر کردم که اگه این همه آیدی های مشترک توی شبکه های اجتماعی مختلف آدم های یکسانی نبودن چی میشد، مثلا اونی که توی اینستا، تلگرام و توییتر دنبال میکنم سه آدم مختلف باشه با طرز فکر های متفاوت، ولی خب در قالب یک اسم. هیچ ایده ای ندارم که این مفهوم میخواد به کجا برسه، ولی فکر میکنم نحوه ای که خودمون رو به دیگران میشناسونیم همینقدر متفاوته، اونجوری که توی دانشگاه رفتار میکنیم، با طرز رفتارمون سرکار یا محیط خانواده یا قرار های دوستانه کاملا متفاوتن، بسته به اینکه با چه کسایی در ارتباطیم. بخاطر شرایط موجود، موجودیتمون خلاصه شده توی شبکه ها اجتماعی، و تکست هایی که منتشر میکنیم بسته به اینکه در کدوم محیط قرار میگیرن متفاوته، اینستاگرام فضای تجملاتی و شیکی رو میپذیره، توییتر واقع گرایی و هشیار بودن رو میطلبه، و خب بقیه ی جاها به نسبت متفاوت تر، انسان هرجوری که محدود بشه، اون محدوده ی اطرافش رو شبیه زندگی میکنه، شبیه چیزی که قبلا بهش عادت کرده بوده.همچنان نمیدونم این بحث میخواد به چی برسه.
پ ن : کامنتی دیدم در جواب کامنتی دیگه که دلیل یک رفتار خاص خودش رو توضیح داده بود واسه ی اون فرد، دوست دارم بدونم وم این کار چیه؟ اصلا لازمه؟ توضیح دادن خودمون و رفتارمون واسه ی دیگری در حالی که هیچ ربطی بهش نداره، نه سودی بهش میرسونه نه ضرر، چرا باید این کار انجام بشه؟
اگر خواننده وبلاگ هستید واقعا خوشحال میشم نظرتون رو بدون اسم خودتون برام بنویسید.

داشتم فکر میکردم شاید هربار به من نگاه کنی خودتو در من ببینی، بعد به این فکر کردم که خب این چیز عجیبی نیست، من خودمم مریم قبلی رو نمیبینم، چیزی که اینجاست و الان داره تایپ میکنه سراسر خود تو هست.
پ ن : زیاد خواب میبینم، زیاد میخوام برم اونجا و زیاد دنبالشم، ولی هیچوقت هیچی اونجا نیست، یا عوض شده، یا خرابش کردن یا اصلا از اول نبوده، مشکل اینه که اونجا و اون چیز اصلا برای من نیست که بخوام برسم بهش، هیچوقت نبوده اما همه کابوسام شده نبودن اون درخت کوفتی سرجاش.

رفته بودم ساحل و تقریبا یک ساعت داشتم به آب نگاه میکردم و فکر میکردم.
متوجه شدم چیزی که همیشه میخواستم معمولی بودن و مثل عوام بودن بوده، اما نه در حالتی که امروز میبینیم. وضعیت آرمانی ای که از یک جامعه توی ذهن دارم و یا بهتر بگم، دغدغه ام واسه زندگی کردن بین این مردم اینه که همه به هنجار ها احترام بگذارن. قوانین اجرا بشن- باز هم نیازه تاکید کنم که منظورم قوانین بی اساس و بی منطقی که امروز شاهدش هستیم نیست. جامعه ی آؤمانی که توی ذهن منه جامعه ای با قوانین واقع گرایانه، علمی، منطقی هست که همه ی مردم هم به اون قوانین احترام میذارن.
همیشه متفاوت بودن و هنجارشکنی اذیتم میکرده. امشب تصمیم گرفتم که هرطور شده تا جای ممکن خودمو به جامعه ی آرمانی توی ذهنم نزدیک کنم. چه اینجا چه کشور دیگه. من آدم قانون مداری بودم و هستم. از اطرافیانم هم این انتظارو دارم. ولی این هرج و مرجی که میبینم، این بی نظمی.بدجور اذیتم میکنه.
چیزی که همیشه خواستم یک دست بودن آدماست که البته ی خواسته ی غیرممکنی هست.

نوشته بود آدم یه سریا رو کنار یه سری آدم های دیگه دوست نداره، واسه من ماجرا دقیقا به همین شکل بود، دو تا از بهترین دوستام همو میشناختن و باهم دوست بودن و من با هرکدوم جداگونه آشنا شده بودم، اما کنار هم گذاشتنشون اصلا خوشایند نبود، برای من لذت بخش بود، خودشون راحت نبودن، اگر هم راجع به این یکی با اون حرف میزدم یا بالعکس، جوری واکنش میگرفتم انگار خطای بزرگی کردم، انگار به دوستی خیانت کردم یا نمیدونم، کار سطح پایینی انجام دادم، هیچکدوم رو نمیتونستم بذارم کنار، اونا دوستای با ارزش من بودن، ولی کنار هم بودنشون و رفتاری که نشون میدادن منو در موقعیت خیلی سختی قرار میداد. 
پ ن : حقیقتا اون روز توی راهرو کاملا متوجه شدم که نمیشه و بعضی چیزا باب میل آدم پیش نمیره

به خودم قول داده بودم، ولی اون روزا ضعیف بودم، چه جسمی، چه روحی، چه احساسی، من ضعیف شده بودم و کاری نمیتونستم بکنم، همه چیز رو به یاد داشتم، همه چیز رو بهم یادآوری میکرد، اما ضعیف تر از اونی بودم که دووم بیارم، من از هر لحاظ ضعیف شده بودم، کتابی رو شروع کرده بودم که سطر به سطرش مثل اسید مغزمو میسوزوند، این سوزش از هر لحاظ ضعیفم کرده بود، دستام زخم شده بود و تقصیر من نبود، مشکل حل نشدنی بود، غیرقابل وصف بود، واسه ی همه چیز درمان وجود داشت ولی برای مشکل من چیزی وجود نداشت، وجودمو میسوزوند و بسیار قدرتمند بود. شب ها بدترش میکرد، شب ها ضعیف تر از همیشه بودم، یه شب همین شب میتونست قاتلم بشه. ترسم از مرگ نبود، ترس من از بعد از مرگ تازه شروع میشد، تنها چیزی که جدیدا واسه ی بیانش پیدا کرده بودم و بهش چنگ میزدم واژه "نامیرایی" بود، ترس من از جاودانگی احتمالی و نامیرایی بعد از مرگ بود، وجودمو میخورد و نابود میکرد، قدرتمند و غیرانسانی بود، از توان من خارج بود و من آدمی نبودم که با حواس خودمو پرت کردن بخوام ازش فرار کنم یا باهاش کنار بیام. از وقتی خودمو شناختم سوالی که مغزمو میخورد همین بود : "تهش چی؟"
یک مسیر رو میتونم تا یک جایی پیش بینی کنم، ولی هر بار وقتی به یک نقطه، نزدیک به نقطه ی دسترسی میرسم متوقف میشم، تحمل رسیدن به اون نقطه در من نیست. متوقف میشم و از مسیر دور میشم. میدونم برای رسیدن به یک مقصد باید ال، ب، ج و مراحل کارو انجام بدم. ولی درست وقتی که به نتیجه نهایی نزدیک میشم به طرز وحشتناکی مسیرو نابود میکنم. درست مثل بیان کردن اون فکت واسه ی جوی، درست مثل متوقف کردن اون ساعت 
پ ن : تو چنل نوشتم تنهایی آزارم میده، ولی چند وقتیه دارم تلاشو بر این میذارم که بهش عادت کنم.
پ ن 2 : کسی که یک ذره عجیب و کمی باهوش باشه میتونه خیلی عجیب تر و خیلی باهوش تر هم بشه، میتونه راهی پیدا کنه که با این عجیب بودن خودش رو تغذیه کنه، با تایید گرفتن از اطرافیان و پیش رفتن توی مسیرش هر روز مهر تاییدی به عجیب بودن خودش و هوش بالاش میزنه و جوهر این مهر روی تکبّر و خودشیفتگی اش هم نشت میده.
 سه راس هرم شامل عجیب بودن، هوش بالا و تکبّرش بود که به صورت کاملا واضح، خودنمایی میکرد.

خسته بودیم. خسته ایم. خسته مان کردند. کورسوی امیدی ساخته ایم و دست از آن نمیکشیم. خسته ایم ولی اخرین راه های چاره را چنگ میزنیم.
#اعدام_نکنید فریاد خسته و چنگ های زخم به سوی طناب دار هایی است که بر گلوی خودمان بسته شده است.
پ ن : حرف زیاده، خلاصه ی همشون اینه که خسته ایم. ولی حرف زیاده، مخصوصا واسه من. اما خستم. 

مادامی که sympathy از rare bird پخش میشد و اون بطری قهوه ای توی دست راستم و "سنگ برنده" توی دست چپم بود به آسمون نگاه میکردم و جملات یاسی رو توی ذهنم تکرار میکردموقتی که بعد از اون لایو و صحبت های بعدش یک چیزایی رو متوجه شدیمدر نهایت به این جمله رسید "ما مشکل روحی نداریم، فقط تنهاییم"
همین جمله، توی سرم تکرار میشد شایستگی برای تنها بودن تا کجا معنا پیدا میکند؟ زمانی که شایستگی برای هم صحبتی به دیگری تعلق نگیرد و تمامیّت یک "دوستی" هواره زیرسوال رفته باشد، زمانی که "همدردی" در موقعیت برد-برد معنا پیدا کندشایستگی برای تنها بودن و دوست داشتن آن در همین لحظات و همین روز ها معنا پیدا میکند، محوریت قرار دادن یک فرد دیگر همیشه موضوعی مهر و موم شده باقی خواهد ماند چرا که محدوده ی ما، در خودش فرو میرود و تاریکی را میبلعد، گذرگاه ها بسته و محدوده هر روز کوچکتر میشود.
پ ن : and this is how it ends-Daigo hanada

دلم برای شهر تنگ شده، اون دوست عزیز راست میگفت، ما بیشتر از سفر به شهر نیاز داریم. همینکه از کنار میدان ساعتی که معلوم نیست کی زمان را متوقف کرده عبور کنیم، در کافه های دورافتاده و عجیب و غریب شهر قهوه بنوشیم، اینکه پیاده رو ها رو یکی یکی گذر کنیم و اصلا ندانیم در چه روز هایی چه راز هایی در آنجا ساخته شده. وقت گذرانی در خیابان های مورد علاقه مان، نشستن روی نیمکت های دوست داشتنی و سیگار کشیدن ها.ما به شهر نیاز داریم و از شهر محروم شده ایم. دلتنگی شهر شبیه به هیچ چیز نیست.
پ ن : محدودیت در خانه و بیرون از خانه طاقت فرساست،

باز هم همون کابوس. لعنتی تا کجا ادامه داری تو ؟
جالبه که دیشب کاملا مطمن بودم که بازم اون کابوسو در پیش دارم. 
پس تئوری فکر کردن به چیزی برای جلوگیری از رخ دادنش چی میشه. 
همشون یه شکلن. همشون هم بی نتیجه ان. همشون با گریه بیدارم میکنن.

یک حسی که همیشه دارم و اذیتم میکنه و فکر میکنم از اعتماد به نفس پایینم منشا میگیره، اینه که احس میکنم واسه اطرافیانم آزاردهنده ام. شخص خاصی مد نظرم نیست، بلکه منظورم "همه" است. اعضای خانواده، دوستان نزدیک، دوستان متوسط، دور، غریبه ها همه. و این آزار دهنده بودن معلول یک چیز نیست، یعنی میخوام بگم یک "چیز" ی نیست که بخاطر "اون چیز" آزار دهنده باشم، بلکه من بودن، وجود داشتنم، و خود من هست که آزار دهنده است. مثل وقتایی که نزدیک تولدم میشه و میگم ای کاش تا قبل از تولدم بمیرم ولی اون روز نرسه که کسی مجبور بشه تبریک بگه یا هدیه بگیره، یا میگم کاش به دنیا نمیومدم. مخصوصا توی خونه ی خودم این حس از همیشه بیشتره، من توی خلوت خودم دارم زندگی میکنم، ولی این خلوت من برای دیگران آزار دهنده است. من بود ام برای اطرافیانم آزار دهنده است. و خب من نمیتونم چیزی رو تغییر بدم. فکر میکنم در نهایت دیگران با وجود داشتن من و من با این حس مضخرف باید کنار بیایم.
هنوز هم وقتی میخواستم جمله ای بنویسم و وارد وبسایت میشدم اندکی انگیزه و اشتیاق برای خواندن نظر یک رهگذر در من دیده میشد، هرچند احمقانه ترین انتظار همین میتوانست باشد، چرا که همیشه میدانستم بیهوده است. درست مثل خیلی چیز های دیگر، بیهودگی تمام زندگی ام را فرا گرفته است و به پیش میرود، روز هاست به یک ه نور امید می اندیشم بلکه چیزی در ورای نفرت و کثافت این رندگی بیابم، نیست. میشنوم، همه چیز را میشنوم و میبینم اما توان پاسخ دادن نیست، مکالمه های ساده سخت تر شده اند، دیگر نه جمعه مهم است نه پنج شنبه، اخر هفته هایی که روزی اشتیاقشان را داشتم در میان انبوه روز هایی که پایان ندارند گم شده اند، هوا مطلوب نیست، نمیشود نفس کشید، نفسم تنگ میشود، عکسی میبینم، تنگ تر، موسیقی ای گوش میدهم، تنگ تر و به آنها فکر میکنم، نفسم قطع میشود. 
اهمیتی ندارد، صرفا گزارش هایی کوتاه حاصل افتادن در لوپ بیهودگی را اینجا می آورم،
 پ ن : من میشنیدم، میدیدم، به همه شان میپرداختم، گاهی از خودت هم بیشتر به آنها میپرداختم، اما میدانستم من فرزند آن درخت نیستم، هیچوقت نبودم، به همین دلیل هیچوقت ان را پیدا نمیکنم، من فرزند ان درخت نیستم و مادرم را پیدا نخواهم کرد. 

یادمه زمانی که این اپیزود رو گوش میدادم چیکار میکردم، به کدوم صفحه ها سر میزدم، کدوم واژه ها برام تکرار میشد، حس اون روزا کامل یادمه. الان که بهش فکر میکنم خیلی حیفه که دیگه تکرار نمیشه، شبیه فیلم خوبی که موقع دیدنش ناراحت میشی که هیچوقت لذت دوباره برای بار اول دیدنش رو تجربه نمیکنی. 
این برنامه: بهار، جمشید، دلبر.

دلایل کافی و لازم موجود بود، اما نمیتوانستم به آنها تکیه کنم. چیزی بیشتر نباز بود. آن دلایل هیچ کدام برای "من" کافی نبود. میتوانستم چیزی بسازم. میتوانستم دلیل کافی را به وجود بیاورم ااما چنین چیزی نمیخواستم. توانش بود، خواستنش نبود. پس منفعل باقی ماندم.
همیشه از این متعجب بودم که یک جمله، یک اتفاق یا هر "یک" دیگه چطور میتونه اینقدر قدرتمند بشه که روی همه چیز تاثیر بذاره و همشو باهم خراب کنه. برای  مثال تا قبل از دیشب، این قابلیت رو داشتم که به درختا و آسمون نگاه کنم و لذت ببرم و درست از دیشب این قابلیت رو از دست دادم. جهنم چی میتونه باشه جز اینکه ناخواسته چیزی رو که ازش لذت میبردی رو از دست بدی. جهنم همینه. همین که من دیگه نمیتونم برم اونجا. نمیتونم باهاش حرف بزنم ونمیتونم هیچ چیزی رو متصور بشم.
جهنم یعنی اینکه چیزی رو که دو ماهه دارم براش روزشماری میکنم رو درنهایت بندازم توی سطل زباله.

به این فکر میکردم که چه اجباری وجود داره که منی که دیشب کمتر از 3 ساعت خوابیدم باید بیدارا بشم و برم اونجا؟ و میدونید، نه حجم کارهای انجام نشده مهم بود و نه خوابم. من نیاز داشتم ساعت هایی فقط با خودم باشم. بدون اینکه نگران باز شدن در اتاق یا کار های دیگران باشم. و واقعا نمیخواستم خودمو برای چهره ی تازه ازخواب بیدار شده ی بابا سرزنش کنم. دیگه قرار نیست سوپرایگو خودش رو سوار من کنه. حتی اگر الانی که اینجا نشستم سرمو بذارم روی میز و بخوابم یا اگر تا خود ساعت 12- 1 ظهر حتی یک کلمه ترجمه نکنم و هیچ مقاله ای نخونم هیچ برنامه ریزی ای برای روز های آتی انجام نگیره باز هم من بی دلیل اینجا نیومدم. من در فاصله ی 70-9- سانتی متری از پنجره ی سمت راستم و موزیکی که از asaf avidan و آلبوم جدیدش پلی میشه.ما هیچ کدوم نه بی اهمیتیم و نه بی فایده!
.
اما از # نوید_افکاری بگم. بلاخره کار انجام شد و اعدامش کردن. و میدونی، مساله اجرای عدالت نیست، مساله رضایت من و تو نیست؛ مساله دقیقا اهداف بالایی ها و ترسوندن ماست. و باید بگم که حسابی موفق شدن. ما همه خفه خون گرفتیم.
.
پ ن: هنوز هم یک جمله، یک عکس و هزار تا "یک" دیگه میتونه نفس گیر بشه. میتونه! (با حروف بزرگ).

تمام مدتی که بیگانه را میخواندم جوری بود که انگار دارم به آینه نگاه میکنم، یا چیزی شبیه به خواندن چنل خودم یا این وبلاگ. بی تفاوتی محض اش در رابطه با اتفاقاتی که برایش می افتاد و در عین حال فکر کردن به همه شان را میتوانستم با تمام وجود حس کنم. کاری برای بهتر شدن اوضاع نمیکرد، او میدانست که نباید تلاش کند، او میدانست چیزی تغییر نخواهد کرد و هیچ چیز به هر قائده ای نمیتواند به حالش توفیری کند. او خوب میدانست جهان و زیستن در آن به طور کلی بی اهمیت است و به خوبی یاد گرفته بود به این بی اهمیتی، اهمیت دهد و آن را در همه ی موضوعات پیاده سازی کند. او خوب میدانست با بی تفاوتی اش چه کند. درست شبیه رمان بیگانه، همان چیزی که در تمام مدت خواندن میدانی چیزی اشتباه است، احساسات عادی نیستند، تصمیمات با اغراق فراوانی اتخاذ میشوند ولی به حالت توفیری نمیکند. در تمام صفحات منتظری البر کامو سرنخی به تو بدهد که چرایی این حال مورسو را برایت توجیه کند، او گفت روزی بوده که میخندیده، روزی بوده که بعد از "آن روز" بیگانه، بیگانه شده. در تمام صفحات به دنبال سرنخ میگردی ولی هنگامی هم که صفحه ی آخر را میخوانی و با تمام سوال های توی سرت تنها رها میشوی، باز هم به حالت توفیری نمیکند. چون اهمیتی ندارد.
اوضاع بسیار آشنایی است. بسیار آشنا. همه مان میدانیم چرا آشناست :))
.
ما همه به یک دلیل آنجا بودیم و به یک دلیل آن کار را ادامه میدادیم. زندگی همه مان در گرو یک چیز بود، یک وجود سراسر انرژی. و حالا، دلیل همه چیز واضح شده بود، معما حل شده بود و همه به حال خود رها شده بودیم. درست مثل صفحه آخر رمان بیگانه.
.
شاید حق با او بود، هیچ کس این احتمال را نادیده نگرفته بود، حتی شاید بیشتر از همه ی ما، حق با او بود، اما آن روزها مشکل ما این نبود که حق با چه کسی است، حتی شاید اطمینان زیادی هم نداشتیم، مشکل ما انکار او بود، اینکه به کلی هرچه که بود را ندید گرفته بود و به راهش ادامه میداد، گویی هرگز از ازل چنین چیزی وجود نداشته، شاید حق با او بود، ولی او محکوم شده بود به تنهایی، چون انکار کرده بود، همه چیز را انکار کرده بود، خودش را، ما را و آن اتفاق را.
.
 پ ن: حرف زیاد بود، خیلی بیشتر از همه ی اینها، آره همین.


"همدردی از احساسات صاحب منصبانه است: آن را به بهای ارزان، بعد از وقوع بلایا، به دست می‌آورند. ولی دوستی به این سادگی نیست. به مرور ایام و با رنج بسیار به دست می‌آید، اما چون به دست آمد دیگر راهی برای خلاصی از آن وجود ندارد، باید در برابرش سینه سپر کرد. مبادا تصور کنید که دوستانتان همانطور که وظیفه آنهاست، هر شب به شما تلفن خواهند کرد تا بدانند آیا اتفاقاً این همان شبی نیست که شما تصمیم به خودکشی گرفته اید، یا ساده تر از آن، هم صحبتی نمی خواهید، آیا دل و دماغ بیرون آمدن از خانه را ندارید. ولی نه، خاطرتان آسوده باشد اگر تلفن کنند در شبی است که شما تنها نیستید، و زندگی به کامتان شیرین است. خودکشی چیزی است که اصلا خود آنها شما را به سویش سوق می‌دهند، آن هم به استناد دینی که، به زعم آنها، شما نسبت به خود دارید."
سقوط_آلبر کامو_

یادم میاد تازه باهاش آشنا شده بود، حس خیلی خوبی داشت، دوست داشت با همه راجع به کشف بزرگش حرف میزنه، و اینکار هم با ذوق فراوان انجام میداد، ولی نمیدپنست چقدر برای ما آزار دهنده است، مثل همیشه زدم تو ذوق اون آدم، یادمه بهش گفتم هی، فکر میکنی اون آدم خوشش میاد که اسمشو توی هر صفحه چتی صد بار بیاری؟ اونم برای هر موضوعی؟. بعد از اون دیگه چیزی نگفت، حداقل جلوی من. ولی به قدر کفایت تاثیر داشت روش. ولی یادمه که چه ذوقی داشت، حتی میتونم حسش کنم، راستش منم اوایل داشتم، راستش هنوزم دارم، راستش فکر نمیکنم هیچوقت ذوقم کور بشه :))
چیزی عوض نشده بود، فقط من متوجه شده بودم که واقعیت میتونه کاملا طور دیگه ای رقم بخوره، کاملا برخلاف چیزی که مشتاقش بودی و در عین حال میتونه خوشحالت کنه و برات وایب مثبت بیاره. من همیشه مشتاق یک چیز بودم، چیزی که همه چک مارک ها رو داشت. ولی فقط متوجه شده بودم که زندگی میتونه متفاوت تر جلو بره، و تو بدون همه ی چک مارک هات احساس یک ادم معمولی خوشحال رو داشته باشی، نه صرفا آدم اصیل و خاصّی که میتونه تا ابد خوشحال باشه.
من دارم تلاش میکنم، خیلی بیشتر از ظرفیت هایم دارم تلاش میکنم، ولی آنقدر محدودیت های اطرافم دست و پایم رو بسته که همه ی تلاش هام در نهایت چیزی رو به نمایش میرسونه کههرکی ببینه فکر میکنه به اندازه یک ثانیه هم اهمیت ندادم. ولی من دارم دست به انجام کارهایی میزنم که تقریبا هیچوقت به انجام دادنشون فکر نمیکردم، دارم غیرممکن های خودم رو ممکن میکنم، ولی به چیزهایی میرسم که عملا هیچی نیستن. 
و آره دارم فکر میکنم که چی رو بخاطر چی کنار گذاشتم، و این از همه اش عذاب آور تره. 

باور کنید یا نه من روز های سختی را گذرانده بودم. شبیه کسی که از جنگ بازگشته و دیگر هیچ نیرویی برایش نیست. شبیه خلسه ی آفتاب. انگار نمیدانستم چه میگذرد؛ تنها خستگی بود و ادامه دادن. اخیرا ترس هم به خستگی اضافه شده بود. اما هیچکدام باعث نشده بود که از اطرافم خبر نداشته باشم. متوجه موقعیت خودم نباشم و حس نفرت به همه ی گوشه های زندگی ام پراکنده نکنم. انگار همه چیز داشت تکرار میشد. من تمام این ها را دو سال پیش دیده بودم. قدم به قدم! جمله به جمله! همه چیز همانی بود که بود. و من. از این. نفرت. داشتم. 
میدانید زمانی که به یک دور باطل دست می یابید و متوجه می شوید که همان کارهایی را انجام میدهید که روزی با خود عهد بسته بودید که حتی به آنها فکر هم نکنید. و روزی میرسد که کد مرسوله پستی برایتان پیامک می شود و چشم باز میکنید و میبینید در باتلاقی گیر کرده اید که چاره ای از آن نیست. منجلابی که همه به آن آگاهی دارند ولی به بازی ادامه می دهند و بازیکنی که از همه احمق تر است هم خودتی و خودت.
مسئله همین است. من همه چیز را دیده ام، تمام روش ها و فنون را آموخته ام، اما تاب مقابله ندارم. شبیه چیزی که تنها همین را دارم و همین را سفت چسبیده ام. نمیخواهم از دستش دهم.

دوباره همه چیز تاریک شده، تقریبا هر بار که میخوابم و بیدار میشوم این تاریکی چنان روبه رویم رژه میرود و بودنش را به من خودنمایی میکند که هر آن میخواهم بلند شوم و چراغ قوه ی سوخته ی موبایلم رو به طرفش بگیرم، بعد هم که دیدم روشن نمیشود و این بار هم بدشانسی آوردم میروم سراغ جعبه ی قرص ها و خودم را گم و گور میکنم جایی که بشود با بودنم به همه ی تاریکی های موجود فخر بفروشم. و از تاریکی خودم هم گریخته باشم. بهرحال اصلا روز های خوبی نیست. چند روزی خوب بود، واقعا خوش میگذشت، بعد از مدت ها میشد بگویی "همه چیز سر جایش است"ولی بنابر یک قانون نانوشته، روز های خوب هیچ کجا ثبت نمیشوند. در میان نوشته های گذشته که بگردید فقط چیز هایی را پیدا میکنید که در اوج استیصال و درماندگی تایپ شده اند. اما خب زندگی همین است. به خودت میایی میبینی کارهایی را انجام دادی که برای انجامشان هیچ قدرت تصمیم گیری ای نداشتی. میبینی اوضاع از کنترل چنان خارج شده که همه ی بازیکن های بازی هم تماشاگر شده اند و همه فقط نگاه میکنند ببینند آخرش چه میشود. همه مان خوب نیستیم و این واضحا یه صورت هایمان سیلی میزند. دوست داشتم این چند روز پیش رو را با سرعت دو برابر رد کنم. راستش را بخواهید احساس میکنم دیگر کاری در این دنیا ندارم. د یگر کسی نیست که برای خوشحال  کردنش تلاش کنم مادامی که میدانم هیچ اهمیتی برایش ندارم، راستش را بخواهید دیگر "اینجا" کاری ندارم. فقط میخواهم بروم. از این کشور و از میان این آدم ها. همه شان با من خیلی خوب رفتار کردند ولی این چیزی نبود که من میخواستم. بیشتر و جدی تر به مهاجرت فکر میکنم و دیگر مخالفت یا موافقت خانواده برایم اهمیتی ندارد. من میروم. باید بروم. اینجا اگر کسی بود که مرا میشناخت و دوست میداشت و میدید و منتظر من بود، خیلی وقت است که مرده است.
just tired.
احساس میکنم 22 ساله دارم نقش بازی میکنم. فقط دارم جملات رو بین آدمای مختلف کپی پیست میکنم. از اینکه با آدم واقعی ارتباط ندارم خسته شدم. از مجازی حرف زدن خسته شدم و فقط این احساس رو بهم میده که دارم نقش بازی میکنم. جلوی بیشتر آدما اون شخصیت فریکی محوری هستم. جلوی بعضیاشون rhoe، جلوی بعضیا سارا (مورتیدو) جلوی بعضیا آیدین! بعضیا رضا! بعضیا ندا و نبات -.- بعضیا مهدیه بعضیا. میتونم تمام آدم های زندگیم رو اسم ببرم و بگم که کدوم جمله ام رو مستقیما از کدوم قرض گرفتم. احساس میکنم گم شدم بین همشون. من کجام؟ "مریم" کجای این کپی ها بی‌کیفیت دفن شده؟ نیاز به غریبه دارم. غریبه های واقعی. نیاز دارم چیزی رو حس نکنم و اینقدر سرم شلوغ باشه که اصلا نتونم به هیچ کدوم از این مزخرفات فکر کنم. فقط میخوام خودم رو پیدا کنم. i need to find my own fucking path and just fucking live on it!! میخوام فرار کنم از این مریم تقلبی.

دوست داشتن من نسبت به تو چیزی رو در من شکل داده بود که باعث میشد هر حرکت تو رو به سمت خودم برگردونم تا شاید این نتیجه رو بگیرم که احساسی متقابل وجود داره. در حالی که میدونستم همشون خیالبافی ها و توهمات هستن، گاهی واقعا باورشون میکردم. من چیزی رو با تو تجربه کردم که تا قبل از اون هرگز حس نکرده بودم، قالبی از خودم رو ارائه داده بودم که بعد از مواجه شدن باهاش فهمیدم که این درست ترین حالتی هست که میتونم برای وجود خودم متصور بشم. چیزی که اینقدر درست بود که تمام مدل های قبلی خودش رو زیرسوال میبرد. اما ترسی که وجود داشت این بود که من تا کجا میتونم این قالب رو تحمل کنم؟ امکانش هست در آینده حالت بهتری رو تجربه کنم؟ یا اینکه ترس دیگه ام، من به وجود دوزی از دیوانگی، ناشناخته بودن، هیجان منفی و استیصال درون خودم آگاه بودم، اما هرگز نمیتونستم حدس بزنم که این خصوصیات تا کجا برای تو میتونه قابل پذیرش و قابل تحمل باشه؟ ترس از اینکه آیا هیچوقت میتونستم برای تو تمام باشم؟ هیچوقت میتونستم برای تو کافی باشم؟
ولی ورای تمام این ترس ها و عدم اطمینان ها، چیزی بود که با تمام وجودم -وجودی که نه درست میشناختمش نه برام قابل ارتباط گیری و قابل فهم بود- بهش مطمئن بودم، اشتیاق و تمایل بی پایانم برای وجود تو بود. برای دوست داشتن تو و عشق ورزیدن به تو. این چیزی بود که میتونستم مطمئن باشم هرگز تغییر نمیکنه. و این همون چیزی بود که من رو اینجا نگه داشته، رو به روی تو.

آخرین جستجو ها

Sarah's life ،مهدی منجی،MAhdi savior،Mahdi We look forward to the Mahdi will be and we will spare our lives چطور به آسانی از اینترنت $ دلار $دربیارم ... cospbubbworni متلب salzconslicon دانلود فایل صوتی حقوق James's game کن قدیم چاپ دیجیتال شمرون