آدم ها زیر قولشان میزنند،به راحتی به این کار کثیف دست میزنند و نمیدانند چه پیامد هایی بعد از آن گریبانگیر ادم خواهد شد،حتی گاهی قول زبانی نمیدهند ولی نگاهشان به تو تعهد میزند،ولی انها زیر تعهدشان هم میزنند !
تنها باید منتظر فراموشی بمانی،فراموشی که فراموشت کنند یا فراموش کنی همچین جانداری روی زمین می زیسته است،تظاهر به انتظار برای فراموشی هم خود معضل بعدی است.باید نشان دهی هیچ علاقه ای به بازگشت نداری،باید نشان دهی همه چیز تمام شده، باید نشان دهی تمام جمله هایی که لحظه اخر زدی حقیقت بوده اند(!)
و اینچنین وی دوباره پروفایل مشکی میذاره.اخرین باری که پروفایل مشکی گذاشت با اشک و اه برگشت و جواب بود! ولی دو هفته بعد ماجرا برعکس شد، یه احمق به تمام معنا میتونه دوباره به اون فرصت بده،هرچند من مطمنم هنوزم اون شمارشگر داره سال ها رو میشماره،حتی اگه سالی ده روز حرف زده باشن.
و از یه جایی به بعد میتونی درگیر ماجرایی باشی که حتی اسمتم توش نیست،وجودت اهمیتی نداره، حتی به تو ربطی نداره ولی پیگیری میکنی،نگران میشی و حال و احوال میپرسی.جمله ای که روزی هزار بار رد و بدل میشه ولی واقعا هیچوقت نفهمیدیم، "به ما چه"?
یک سری انسان ها هستند که برای رفتن ساخته شده اند،میروند،مثلا تهران! مثلا پیجشان هم عوض میکنند،مثلا به تو میگویند برایم نامه بنویس و پست کن، مثلا همچنان #309 را با جدیت دنبال میکنند، مثلا سراسر وایب خوب هستند ولی معتقدن تمام سرشان از نفرت به انسان ها و چیز ها پر است، ولی این ها همه بی معنی است وقتی که من از همان پسربچه ی 6 ساله ی عینکی که با مینی بوس نارنجی به مدرسه میرود وایب خوب میگیرم. :))
Freak:
یه خواب زیر پتو توی سیبری باید خیلی بچسبه
ادم مچاله بشه زیر پتو. بیرون سرد داخل یه گرمای ارامش بخش
یه نور ملایم از پنجره بتابه
نور ماه
هوا تازه باشه
پر اکسیژن
یکم صدای جیرجیرک از دور
که یهو صدای قطره قطره چکیدن بارون به گوش می رسه
اروم اروم شروع میکنه
ولی تند نمیشه
یکم بوی نم بارون میاد توی اتاق که همچنان سرده
و همینطور که هنوز از جات ت نخوردی و جمع شدی زیر پتوی توی جای گرم و نرمت و هوای پر اکسیژن تنفس میکنی یه موزیک خیلی ملو توی ذهنت پلی میشه
و همه چیز اوکیه. همه چیز سر جاشه و توی مسیر درست
خیالت از برنامه های فردا و پس فردا و هفته ی بعد و ماه بعد کاملا راحته
ارامش محض
ارامش محض
دقیقا اینجاست که ادم یه نفس عمیق میکشه
یه نفس عمیق که با هیچی نمیشه عوضش کرد
درست قبل از خواب در بهشت
وقتی داره نفسشو میده بیرون انگار هرچی هست و نیست رو داره میده بیرون و از سبکی بال در میاره
یه لبخند و یه خواب راحت"
پ ن :امروز یکی از روزایی بود که باید صفر تا صدش ثبت میشد، پر از لحظات ناب و ادمای جالب.
پ ن 2: سالاد الویه و شقایق دریایی روبروی اموزش!
پ ن 3 : کلاس المانی ها تشخیصی رو پیچوندن واسه پدرو!
پ ن 4: دیگه راینو نمیرم :))
پ ن 5 : تو بیست دقیقه هم دفتر کمیته تحقیقات تحقیق میکنه!
خوشحالم که دارم این روزا رو میگذرونم،این روزا بخشی از زندگی ادماست که هیچ جوره نمیشه ازشون رد شد،فقط باید بگذرونیشون،و یاد بگیری.درسته من به زمان نیاز دارم که این روزا رو بگذرونم،و یاد بگیرم که فقط باید لذت برد،سختی هایی که الان از چیزای کوچیک میکشم باعث میشه قوی تر بشم،شاید واسه همینه که درک کردنم سخت شده،چون اونا این روزا رو گذروندن،خوشحالم که این پروسه داره زودتر اتفاق میفته و من زودتر دارم یاد میگیرم که تنهایی شاد باشم، ادمای جدید چیزای عمیق تری بهم یاد دادن،هرچند که اموزش های سطحی قدیمیا هم واسه گذروندن این روزا لازمه،ولی اره .من از اول تیر تا حدود این موقع ها زمان نیاز داشتم که نذاشتم تکمیل بشه، حالا این ماجرا بیشتر طول میکشه،مهم نیست.قوی ترم میکنه ولی یه روزی میاد که تو چشمای همه اونایی که نابودم کردن نگاه میکنم و میگم مرسی که بهم یاد دادین بزرگ بشم.
پ ن : انتظار نداشتم اینقدر زود بفهمم
پ ن 2: نمیدونم واقعا اختصاص دادن زمان به یه نفر چه معنی ای میده،ولی احساس میکنم داره زمان زیادی رو بهم اختصاص میده،یکم خطرناکه
پ ن 3: واقعا واسه بزرگ شدن به همه انواع ادم نیازه ،یه عجیب غریب،یه خودخواه،یه لاشی دایرکتی، یه مهربون کتابخون،یه حاشیه، یه دوست قدیمی، یه بی توجه، یه با توجه،یه با توجه،یه عجیب غریب ،یه اشنا.
میتونم حس کنم،میتونم.تمام کلمات اون کپشن رو با تمام وجود حس کنم حتی همین الان میتونم همشو از حفظ بنویسم ،میتونم فکرایی که از سرش گذشته رو تعریف کنم،نگاه هایی که به اطرافش داشته،تصمبماتی که گرفته،واقعا شبیهش شدم،یه چیزی مثل چند سال قبلش،و میتونم بخ جرات بگم چند سال دیگه منم میشم یه دختربچه 5-6 ساله ی عینکی که لبخند های بامزه تحویل میده،میفهمم معنی سخت کار کردن سخت کار کردن سخت کار کردن سخت کاردن هایی که نوشته بود چیه،میفهمم چطور تونسته پول جشن فارغ التحصیلی رو بده ولی خودش توش شرکت نکنه،دارم شبیهش میشم چون من و اون در اصل توی یه دوران بزرگ شدبم،فارغ از سال و ماه و روز.چیزی که اطراف اون بوده داره اطراف من تکرار مبشه و این چرخه تا اخرش ادامه داره.سخت کار کردن سخت کار کردن سخت کار کردن
شتاب کردم که آفتاب بیاید
نیامد
دویدم از پیِ دیوانهای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش میریخت
که آفتاب بیاید
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
شبانه روز دریدم، دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
چه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش
چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید
نیامد
کشیدهها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چُنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
نیامد
اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچههای جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
نیامد
_رضا براهنی
.
.
گریستن نتوانستم
باز ، بازم امشب گریه کردم
باز ، بازم امشب لب مرگ
پای خود را پس کشیدم
مردم از بس نه شنیدم
تو ، توی این شهر مه آلود
اگه حتی یه نفر بود
همونم دست منو خوند
زد و اون جونمو سوزوند
گناهم ، بودن و بودن و پاکی
گناهم مثل دیگرون نبودن
اسم من بیگانه ی عریان
مردم از بس نه شنیدم
درباره این سایت