محل تبلیغات شما
به خودم قول داده بودم، ولی اون روزا ضعیف بودم، چه جسمی، چه روحی، چه احساسی، من ضعیف شده بودم و کاری نمیتونستم بکنم، همه چیز رو به یاد داشتم، همه چیز رو بهم یادآوری میکرد، اما ضعیف تر از اونی بودم که دووم بیارم، من از هر لحاظ ضعیف شده بودم، کتابی رو شروع کرده بودم که سطر به سطرش مثل اسید مغزمو میسوزوند، این سوزش از هر لحاظ ضعیفم کرده بود، دستام زخم شده بود و تقصیر من نبود، مشکل حل نشدنی بود، غیرقابل وصف بود، واسه ی همه چیز درمان وجود داشت ولی برای مشکل من چیزی وجود نداشت، وجودمو میسوزوند و بسیار قدرتمند بود. شب ها بدترش میکرد، شب ها ضعیف تر از همیشه بودم، یه شب همین شب میتونست قاتلم بشه. ترسم از مرگ نبود، ترس من از بعد از مرگ تازه شروع میشد، تنها چیزی که جدیدا واسه ی بیانش پیدا کرده بودم و بهش چنگ میزدم واژه "نامیرایی" بود، ترس من از جاودانگی احتمالی و نامیرایی بعد از مرگ بود، وجودمو میخورد و نابود میکرد، قدرتمند و غیرانسانی بود، از توان من خارج بود و من آدمی نبودم که با حواس خودمو پرت کردن بخوام ازش فرار کنم یا باهاش کنار بیام. از وقتی خودمو شناختم سوالی که مغزمو میخورد همین بود : "تهش چی؟"

ماییم و نوای دلتنگی

نه فراموش میشه نه تکرار!

فرشتگان قصاص کننده

بود، ,ضعیف ,شب ,بودم، ,ی ,میکرد، ,من از ,همه چیز ,از مرگ ,چیز رو ,ضعیف شده

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سیب و دانش إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَاللّهِ أَتقَاکُم گرامیترین شما باتقواترین شماست 67 درجه pegurnyti torturili گروه کوهنوردی زاگرس تکاب Zagros Takab بندرها maulidcacu Charles's blog nana-world