پنج دقیقه از نوشته ی قبلی میگذره، سر شدن دستم اوج گرفته بود، بدنم میلرزید و به رعشه افتاده بود، هنوزم همونطوره، احساس خطر کردم، رفتم سمت حمام، ابو باز کردم زدم به سر و صورتم، نفسم برگشت، این بار از سری قبل بدتر شدم، این چه کوفتیه نمیدونم، طبق علائمی که داشتم میتونم بگم یه ایسکمی حاد، اریتمی شدید، تجربه ای نزدیک به سکته ی قلبی داشتم، ولی مدیریتش کردم، اولین باره نگران خودمم، نگران اینم که چرا یه عکس ساعت 3 صبح چنین بلایی سرم بیاره، اینجا امن نیست، ولی کاش میتونستم کلمه به کلمه ی هرچی که توی ذهنمه رو بنویسم، تنفسم نرمال شده، صورتم هنوز یکم سرّه، ولی بهتر از چند دقیقه پیشه که حتی نمیتونستم راه برم، خدایا این بدن و این جسم خیلی عجیبه، خیلی ضعیفه، میتونم بگم اگه اب نمیزدم صورتم تا الان قطعا دچار شوک شده بودم، چرا یک عکس باید با من چنین کاری کنه؟
نمیخوام تا چند وقت هیچ عکسی ببینم، هیچ توییتی بخونم، هیچ موزیکی گوش بدم، کسی نمیدونه چه خبره، کسی نمیتونه نگران باشه یا کمک کنه، ولی من باید پدر و مادر خودم باشم، نه؟
ولی ,ی ,عکس ,دقیقه ,سر ,بنویسم، ,اون روز ,میتونم بگم ,روز که ,پنج دقیقه ,فقط پنج
درباره این سایت